کاغذ کاهی



  اینکه دیگر رویایی نداشته باشی دنیا را جای ترسناکی می کند. آن سال ها که از رویا لبریزی از هیچ  نمیترسی چون چیزی برای از دست دادن وجود ندارد. همه اش آرزوست و شوق رسیدن. خوشبختی بزرگیست که انرژی کائنات با شدت و  حدت تمام سمت تو سرازیر شود و رویاهات یک به یک به وقوع بپیوندند . زمانی می رسد که خودت را میبینی وسط تمام تصوراتی که به عینیت تبدیل شدند. غنی شده از حال خوب. آنقدر خوشحالی که یادت می رود رویاهای بعدی را بسازی. ولی بعدش چه؟ بعد از اینکه رویاها تو را در خود واقعیشان غرق کردند .اکثر اوقات  این اتفاق زمانی می افتد که تو دیگر رمقی برای رویاسازی جدید نداری. یعنی چه؟ یعنی یک صفت پیری چسبانده اند روی پیشانیت. از اینجا به بعد ترس است که توی دلت رخنه می کند: اگر رویاهای به وقوع پیوسته، همان داشته هایی که برایشان روزی آرام و قرار نداشتم از دست بروند آنوقت چه؟  

من حالا او را دارم. دستانش را هروقت که بخواهم می گذارم توی دستانم و در حالی که دارم پرلود شماره چهار شوپن را گوش می کنم منتظرم چای توی فنجان های سفید گلداری که همیشه دوست داشتم مال من باشد از داغیش کم شود. همه اینها واقعی اند. لذت بخش اند.اما اعتراف می کنم زمانی که فقط یک رویا بودند دردسرشان کمتر بود. آن زمان آرزوهایم وحشیانه به هر طرف که می خواستم آزادانه سر می کشید. اما حالا اهلی ام. اهلی رویاهام. باید مراقبشان باشم. وفادار باشم‌‌‌. و این اهلی بودن چیز ترسناکیست.اصلا به یک مادر نگاه کن. تا به حال به این فکر کرده ای  که چرا مادرها همیشه نگران اند؟ چرا نمی توانند فارغ از دنیا سرشان را کل روز فرو کنند توی کتاب و رو به روی پنجره  بلند بلند برای خودشان شاملو بخوانند . چون مادر اهلیست. اهلی داشته های قد و نیم قدش‌. اهلی رویاهاش.و این اهلی بودن واقعا چیز ترسناکیست.


در آینه نگاه می کنم و از خودم می پرسم آیا این قوس برآمده که شمال تا جنوب بدن را مانند تپه ماهور در نوردیده است زیبا نیست؟ حال می خواهد صاف و صیقلی باشد یا از ترک های ریز و درشتی که مانند رودخانه های سرازیر شده به جلگه های سرسبز  پوشانده شده باشد. دست می گذارم رویش و زیر پوستم موجودی انگار مثل  آتشفشانی باشد که هر آن می خواهد پوست زمین را بشکافد و از دل آن خودش را آزاد کند می لرزد . قسمتی از اندامش بالا می آید و سپس به سمت پایین سر می خورد . این قوس با آن قوس های دفرمه ای که زیرش انبوهی از پی و چربی مدفون شده اند فرق می کند. حاصلخیز است. قابل رویش است و روزی جوانه می زند. زیرش خون جریان دارد. نبض می زند. زنده استشاید برای همین است که وقتی این زمین به بار نشست، محصولش را که درو کردی و سال ها بعد که به خشک سالی رسید ، زن دلش تنگ می شود برای سرزمینی که روزی زادگاه فرزندانش بوده.‌سرزمینی که زمانی آرزو می کرده زودتر آباد و رها شود.


  اینکه دیگر رویایی نداشته باشی دنیا را جای ترسناکی می کند. آن سال ها که از رویا لبریزی از هیچ  نمیترسی چون چیزی برای از دست دادن وجود ندارد. همه اش آرزوست و شوق رسیدن. خوشبختی بزرگیست که انرژی کائنات با شدت و  حدت تمام سمت تو سرازیر شود و رویاهات یک به یک به وقوع بپیوندند . زمانی می رسد که خودت را میبینی وسط تمام تصوراتی که به عینیت تبدیل شدند. غنی شده از حال خوب. آنقدر خوشحالی که یادت می رود رویاهای بعدی را بسازی. ولی بعدش چه؟ بعد از اینکه رویاها تو را در خود واقعیشان غرق کردند .اکثر اوقات  این اتفاق زمانی می افتد که تو دیگر رمقی برای رویاسازی جدید نداری. یعنی چه؟ یعنی یک صفت پیری چسبانده اند روی پیشانیت. از اینجا به بعد ترس است که توی دلت رخنه می کند: اگر رویاهای به وقوع پیوسته، همان داشته هایی که برایشان روزی آرام و قرار نداشتم از دست بروند آنوقت چه؟  

من حالا او را دارم. دستانش را هروقت که بخواهم می گذارم توی دستانم و در حالی که دارم پرلود شماره چهار شوپن را گوش می کنم منتظرم چای توی فنجان های سفید گلداری که همیشه دوست داشتم مال من باشد از داغیش کم شود. همه اینها واقعی اند. لذت بخش اند.اما اعتراف می کنم زمانی که فقط یک رویا بودند دردسرشان کمتر بود. آن زمان آرزوهایم وحشیانه به هر طرف که می خواستم آزادانه سرک می کشید. اما حالا اهلی ام. اهلی رویاهام. باید مراقبشان باشم. وفادار باشم‌‌‌. و این اهلی بودن چیز ترسناکیست.اصلا به یک مادر نگاه کن. تا به حال به این فکر کرده ای  که چرا مادرها همیشه نگران اند؟ چرا نمی توانند فارغ از دنیا سرشان را کل روز فرو کنند توی کتاب و رو به روی پنجره  بلند بلند برای خودشان شاملو بخوانند . چون مادر اهلیست. اهلی داشته های قد و نیم قدش‌. اهلی رویاهاش.و این اهلی بودن واقعا چیز ترسناکیست.


  اینکه دیگر رویایی نداشته باشی دنیا را جای ترسناکی می کند. آن سال ها که از رویا لبریزی از هیچ  نمیترسی چون چیزی برای از دست دادن وجود ندارد. همه اش آرزوست و شوق رسیدن. خوشبختی بزرگیست که انرژی کائنات با شدت و  حدت تمام سمت تو سرازیر شود و رویاهات یک به یک به وقوع بپیوندند . زمانی می رسد که خودت را میبینی وسط تمام تصوراتی که به عینیت تبدیل شدند. غنی شده از حال خوب. آنقدر خوشحالی که یادت می رود رویاهای بعدی را بسازی. ولی بعدش چه؟ بعد از اینکه رویاها تو را در خود واقعیشان غرق کردند .اکثر اوقات  این اتفاق زمانی می افتد که تو دیگر رمقی برای رویاسازی جدید نداری. یعنی چه؟ یعنی یک صفت پیری چسبانده اند روی پیشانیت. از اینجا به بعد ترس است که توی دلت رخنه می کند: اگر رویاهای به وقوع پیوسته، همان داشته هایی که برایشان روزی آرام و قرار نداشتم از دست بروند آنوقت چه؟  

من حالا او را دارم. دستانش را هروقت که بخواهم می گذارم توی دستانم و در حالی که دارم پرلود شماره چهار شوپن را گوش می کنم منتظرم چای توی فنجان های سفید گلداری که همیشه دوست داشتم مال من باشد از داغیش کم شود. همه اینها واقعی اند. لذت بخش اند.اما اعتراف می کنم زمانی که فقط یک رویا بودند دردسرشان کمتر بود. آن زمان آرزوهایم وحشیانه به هر طرف که می خواستم آزادانه سرک می کشید. اما حالا اهلی ام. اهلی رویاهام. باید مراقبشان باشم. وفادار باشم‌‌‌. و این اهلی بودن چیز ترسناکیست.اصلا به یک مادر نگاه کن. تا به حال به این فکر کرده ای  که چرا مادرها همیشه نگران اند؟ چرا نمی توانند فارغ از دنیا سرشان را تا نیمه ی روز فرو کنند توی کتاب و رو به روی پنجره  بلند بلند برای خودشان شاملو بخوانند . چون مادر اهلیست. اهلی داشته های قد و نیم قدش‌. اهلی رویاهاش.و این اهلی بودن واقعا چیز ترسناکیست.


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها